چه چیزی زندگی را معنا دار می کند؟ تلاش و دست یافتن به موفقیت؟ انجام کاری که دوست می داریم؟ کار مفید کردن و بهبود زندگی خویشتن و دیگران؟ آیا حتی معنا یافتن در کنش-گری است یا وضعیتی ذهنی است؟ چند بحث را در زیر می نویسم.
یک- تازگی کتابی خواندم به نام جستجوی انسان برای معنا. اثر ویکتور فرنکل. ویکتور فرنکل روانشانسی بوده است که گرفتار دستگاه نازی های آلمان می شود و سالها را در اشویتز می گذراند. در تهدید هر روزه ی مرگ و کوره های آدم سوزی، در بی غذایی و بیگاری و بیماری و جنگ و هراس، او چیز هایی پیدا می کند که به زندگیش معنا بدهد و زنده بماند. و این یافته ها را بسط می دهد به اطرافش و اطرافیانش: چگونه کسانی زنده از کمپ بیرون می آیند و چه کسانی نیستی را به هستی ترجیح می دهند. به بیان ویکتور فرنکل، رانه ی انسان برای حیات جستجوی معنا و معنا یافتن است. در تضاد با فروید که می گوید رانه ی اساسی حیات کسب لذت است، یا دیگرانی که نیروی بنیادین را کسب قدرت می دانند. معنا در درجه ی اول اهمیت است برای ادامه ی حیات و برای لذت بردن از حیات.
در ادامه می نویسد که معنا یافتن با تعریف مسئولیت امکان پذیر است: کاری که می توان در مقابل زندگی - در مقابل این فرصت پیش رو انجام داد همان ادای مسئولیت است و بس. زندگی شرایط خودش را پیش روی انسان می گذارد و انتخاب درگیر شدن با شرایط و بهتر کردنش بازتاب مسئولیت انسانی ماست و در نتیجه موجب معنا یافتن.
|
ویکتور فرنکل و همسرش |
مطمئن نیستم. ولی چند تصویر کتاب را بسیار دوست دارم. تصویری که هیچ وقت از یادم نمی رود این است: زندانی ها را توی قطار می کنند. صد ها و صد هایشان را. تا ببرندشان به کمپی دیگر. و همین طور می روند و می روند و حسابی دور می شوند. داخل قطار وضع بدی است. جای کم و بی غذایی و چرک و غم. تا می رسند به جایی میان راه. پیاده شان می کنند. وارد قرارگاهی می شوند در وسط مزرعه ای که از پنجره اش تا دور دست ها را می شود دید. پس از ماه ها زندگی میان سیمان و آهن، و در نزدیکی کوره های هراس، می رسند به جایی که لا اقل منظره ای دارد. شب است. غروب خاکستری روی دشت پهن شده. از دور، از فراسوی تپه های سبز و کبود و روستایی، جنگلی پیداست و در کبله ای در کنار این جنگل چراغی روشن.
ویکتور فرنکل از پنجره به این منظره نگاه می کند و ناگاه تصویر همسرش به چشمش می آید. می شود گفت که به جانش می افتد. همسرش را که دیگر نمی داند کجاست می بیند. آیا زنده است یا مرده؟ می داند که آلمان ها او را گرفته اند و برده اند اما نمی داند کجا و نمی داند که در این لحظه حالش چطور می تواند باشد. ولی او را می بیند. تصویرش را با چنان وضوحی می بیند که می تواند لمسش کند. در قلبش، آن طور که می نویسد، پس از ماهها چنان شوری به راه می افتد که در می یابد در ذات زندگی و نهاد انسان، عشق نهفته است و همین است که پیش می بردش برای ادامه زندگی. جمله ها و جمله ها می نویسد بعدش. توصیف گر قدری ست. مترجم انگلیسی کتاب هم نثر کشنده ای دارد. بگذریم. فرنگل در همین حا، و در انتهای رویا، پرنده ای را می بیند بیرون از پنجره که او را نگاه می کند، از زمین پر می گیرد، پرواز می کند و می رود.
دوم- کتاب دیگر: در نهاد انسان نوشته ی استاد جانورشناسی دانشگاه هاروارد ادوارد ویلسون. نمی خواهم وارد بحث تکنیکال این کتاب بشوم. ولی کتاب با این سوال اساسی شروع می شود: ما همه می خواهیم جامعه مان را و زندگی بشر را بهتر کنیم. این معنای کار ماست. این اهمیت ما است. ما می خواهیم که آدم های مفیدی برای جامعه باشیم. همین میل نشان می دهد چقدر در پس و پشت زندگی انسان بی معنایی موج می زند. این حقیقت و این میل به خودی خود نشان دهنده حفره ای عمیق در وجود انسان و هستی انسانی او است: اگر هیچ مشکلی در دنیا وجود نداشته باشه آن وقت معنای زندگی ما چه خواهد بود؟
بگذارید مساله را کمی باز کنم: فقر، گرسنگی، بی عدالتی، فراگیری ظلم و ستم و جنگ و جور دنیای ما را پر کرده است. بشر قرن ها تلاش کرده این زخم ها و کاستی ها را ریشه کن کند و البته بسیار هم در این کار پیشرفت کرده است. فرض کنیم حالا که به جایی رسیده ایم در آینده که تمام این ها حل شده اند: بیماری ای نیست، فقر نیست و جنگی نیست. در این حالت ما چه کار خواهیم کرد؟ به عبارت دیگر، دیگر مساله ی بنیادینی وجود ندارد که بخواهیم با تلاش آن حس وظیفه و مفید بودن و اهمیت کنیم. به همین سادگی. پس چه می شود؟ این پوچی اساسی و این خلا چگونه قابل پر شدن است؟
سه- سوال: چه می شود اگر جواب به این پرسش اساسی در رد دو فرض اساسی باشد که پیش فرض ما برای هر گونه جستجوی معناست؟ این دو فرض این اند: معنا یا در کاری است که می کنیم، یا آن را باید در خویشتن خویش بجوییم. اما چه می شود اگر معنا گرفتن از کار و کنش نیاید و نیز آن را در درون هم نشود جستجو کرد؟ رد این دو فرض غیر بدیهی تنها من را به یک نتیجه ی منطقی می رساند. معنا در دیگران است. در نگاه کردن، گفتگو کردن، یافتن و شنیدن دیگران . معنای زندگی -- به احتمال بسیار زیاد-- خاصیتی بازتابی دارد: معنا یافتن به حضور دیگری نیاز دارد و معنا در دوست داشتن، کشف کردن، و رسیدگی به دیگری شکل می گیرد. در این وضع، مکالمه مهم است. شنیدن و درک کردن مهم است. با هم بودن مهم است.
این ایده دو مساله ی بالا را هم حل می کند. در مقابل دیگران است که مسئولیت عینیت می گیرد. و دو- اگر تمام مشکلات دنیا حل بشود، باز هم هیچ از ضرورت دیگری، گفتگو و مشاهده کم نمی شود.