Friday 8 May 2015

عصر یاوه سرایی


داگلاس نورث در مقاله تاریخی اش "نهاد ها و رشد اقتصادی" نا همخوانی زندگی مدرن را با تاریخ آدمی به زیبایی خرد کننده ای نشان می دهد. این تاریخ نگاری خیلی هم ساده است. فرض بفرمایید زندگی ما را از زمانی که به عنوان انسان هوشمند پا به عرصه حیات گذاشتیم تا به امروز را بتوانیم با 24 ساعت نشان بدهیم که در آن ساعت صفر ساعت شکل گیری انسان هوشمند باشد و انسان امروزی که خود ما باشیم روی ساعت 24 جا گرفته. در این حال، کل زندگی ما از حدود ده هزار سال پیش که تازه شروع کردیم به کشاورزی و شهر نشین شدن، و تازه شروع کردیم به خانه ساختن و پرهیز از کوچ، و شروع کردیم به تمدن ساختن، می شود سه تا چهار دقیقه آخر. تمام بیست و سه ساعت و پنچاه و شش هفت دقیقه دیگر را انسان در حال کوچ و شکار بوده.

داگلاس نورث به شما نگاه می کند


حالا کل تاریخ تمدن بشر را در نظر بگیریم. همان 3 تا 4 دقیقه آخر را و باز هم این را 24 ساعت تصور کنیم. ده هزار سال کشاورزی و تمدن. اعداد اینجا بلکه خیره کننده تر اند: کل جمعیت زمین در زمان مسیح چیزی حدود 300 میلیون نفر بوده. یعنی چیزی کمتر از جمعیت 4 تا ایران کنونی در سرتاسر کره خالی پخش بوده است. و این تازه در سال 1850 می رسد به 800 میلیون یعنی تقریبا 10 تا ایران کنونی. رشد جمعیتی بسیار کند. می شود تصور کرد که چقدر زمین خالی بوده. می شود تصور کرد که هر کجا که پا می گذاشته ای چقدر زمین فراوان بوده و انسان اندک. و تا چه میزان این ساحت محدود بشری او را بیشتر بخشی از نظامی غیر انسانی قرار می داده: نظامی گره خورده در طبیعت و مشاهده. هر چند که قطعا هم این اجداد ما از ما آسیب پذیر تر بوده اند و بیشتر در معرض خطر. بگذرم. در این مقیاس، تمام 250 سال اخیر یعنی تاریخ رشد اقتصادی مدرن می شود 10 دقیقه آخر. این ده دقیقه آخر از سالهای منتهی به انقلاب صنعتی شروع می شود که هیچ شباهتی به دنیای کنونی ما ندارد: گوچ گرسنگان، ارباب و رعیت، عبور از تاریکی. این ده دقیقه آخر از انقلاب امریکا و فرانسه می گذرد، از اختراع ماشین بخار جیمز وات، از اولین مشاهده میکروب توسط لویی پاستور، از اختراع ماشین چاپ و نوشته شدن برادران کارامازوف، از جنگ اول و انقلاب روسیه عبور می کند و می رسد به جنگ دوم، بزرگ شدن امریکا را از یک اقتصاد حاشیه ای به ابر قدرت اقتصادی ثبت می کند، قلب را پیوند می زند و به جنگ سرد و عصر فضا می رسد و "پیشقراولانش را مانند قلوه سنگ" به فضا پرتاب می کند، و دست آخر در نقطه اوج شعور پیشرفت، در این ثانیه آخر، در این شاید ده سال اخیر که از چشم به هم زدنی کوتاه  تر است در مقیاس ما، خودش را و تمام ابنا بشر را به یک باره به دام یاوه سرایی و عبث گویی دسته جمعی می اندازد. به عصر شبکه های مزخرف اجتماعی خوش آمدید!
 زندگی مدرن خودش، به خاطر نا متجانس بودن با تاریخ انسانی ما موجب آزار روح روان هست: ما تنها چند دقیقه شهر نشین بوده ایم و چند ثانیه ماشینیست. برای همین است که تفریحمان و شادیمان و اوج گرفتنهایمان همه در طبیعت است چه کوه باشد چه دریا و چه دشت. ما عادت داشته ایم شب به کلبه هامان برویم و با هم حرف بزنیم و در دسته های بزرگ شکار یا برداشتمان را تقسیم کنیم. در همین چند سال نظام ارتباطی ما با هم به یک باره چنان دگرگون شده که دیگر قابل تشخیص نیست. دور هم به گوشی هایمان نگاه می کنیم. کمتر با هم ایم. تنها آن وقت با هم ایم که در دور ترین وضعیت به هم قرار می گیریم: پشت صفحه های مانیتور.  تکنولوژی این امکان را به ما داده که با همگان در ارتباط باشیم و در عین حال به شدت از هم فاصله بگیریم. شبکه ارتباطات تازه ما هر لحظه ما و دسترسیمان را بسط می دهد ولی در عین حال بیشتر به گوشه  گیری و انزوایمان میاندازد: با تبدیل دیگران به سایه های گذرا و همیشه مو جود، و تبدیل رابطه به نمایشی گذرا و بی رمق از وجود داشتن و نفس کشیدن. در عین حال این شکل ارتباطی همه گیر تنش کاری و فردی را هم هر لحظه ما هموار می کند: ایمیل ها همیشه پشت سر هم قطار شده اند. همیشه برای همه کار دیر شده است و یادآور های روی گوشی های همراه مرتبا نزدیک شدن ضرب العجل ها، ملاقات ها، و وظایف پایان نا پذیر را فریاد می زنند.
ولی از همه اینها نا امید کننده تر و بیهوده تر، عادت به یاوه است. عادت به یاوه گویی و یاوه شنوی: بهترین مثال آن فیسبوک است: چند عکس بی معنی از جاهای نا آشنا، چند خبر بیهوده و مطلقا سطحی، چند غر و لند، چند نوشته خنده دار و باز تکرار همین وضع. ستونی انتها ناپذیر از اباطیل به شدت تکرار شده، خوانده شده و تقسیم شده. جهانی از حرف های مفت و بی معنی از انسان هایی که از هم دور اند و در حیرت و سردرگمی نمی دانند این اسباب بازی جدید و واقعیشان را چه کنند. ظاهرا این همه ارتباط ما را به روشنتر شدن، انسان تر شدن، بیشتر دانستن و بیشتر فهمیدن نبرده است بلکه ما را، و وجود انسانیمان را به چنان سطح مبتذلی از بی معنایی رسانده که تنها می شود ایستاد و دید که به کجا می بردمان. ظاهرا ارتباط مانند تاریخی که در آن بالیده باید عمیق بماند تا معنا بدهد و معنا تولید کند، باید حضور و اندیشه باشد، باید زمان بگذرد و آش ما آرام آرام بپزد. و ما خسته از شکار به خانه برگردیم و ساعتها با هم تنها تکلم کنیم، بشنویم و بیاندیشیم.