Friday 24 August 2012

پویا رفویی


همیشه گرایش عجیبی به ادبیات داشته ام. یادم هست کلاس سوم ابتدایی می رفتم که کتابی در باره عروض و قافیه خواندم. برایم چندان چیز سر و ته داری نبود، ولی بیش از همه شیفته نوشتن وزن ها با ریشه "فعل" شده بودم. بحر ها یا هر چیزی که اسمش بود: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن- و آن بحثی که در می گرفت چه وقت آخرش را سکون بگذاریم، چه وقت تنوین و شبیه آن. مدتی هم بواسطه اینکه در معرض شعر کلاسیک ایرانی بودم، عاشق قاآنی شده بودم! حالا چه کسی اصلا اشعار قاآنی را در گوشه ای از یک کتاب جمع کرده بود و اینکه اصلا به چه دردی هم می خورد، نمی دانم. حس می کنم شکل بچگانه بعضی هاش برام خیلی جالب بود. مثلا این: مممن هم گگگنگم مممثل تتتو، تو تو تو هم گگگنگی مممثل مممن! کلاس چهارم هم بوف کور خواندم. کاش کسی حواسش به این مراتب اتلاف وقت من می بود. اگر قبول کنیم که ادبیات برای ما شکلی از زنده بودن و نمایشگر تجربه های ممکن و نا ممکن حیات است، آلترناتیو من برای نگاه کردن به زندگی چیز مغشوشی بوده است: از سمفونی نهم بتهوون تا شعر های بچگانه و سرودهای انقلابی، تا بوف کور و ادبیات کلاسیک ایرانی با جد و جهد! همین باعث می شد که نه ژول ورن خوانده باشم، و نه ایزاک آسیموف، نه چهار تا رمان درست و حسابی که به سنم بخورد. تازه قبل ترش پدرم برایم موقع شب خواجه تاجدار می خواند و سینوهه. نزدیکترین چیزی که به گروه سنیم گیرم امد و خواندم ساده نویسی شده داستانهای مثنوی بود که کانون پرورش فکری چاپ کرده بود و من پشت جلدش را (که گروه های سنی را مشخص می کرد) بارها و بار ها خواندم. نمی دانم چرا ولی همیشه دسته بندی می کردم: من گروه سنی فلان ام، حسام فلان گروه سنی است، آن یکی بچه هم فلان گروه سنی است، مادرم هم توی اینها نیست، و امثال این کار. همین یک جدول ساده بیشتر از هزار جور استاتوس توی فیسبوک یا اخبار، برای چندین روز اسباب سرگرمی و کنجکاوی من شده بود. هنوز هم که می بینم کلی نگاهش می کنم. آخرین چیزی که شاید در این حد من را به خودش مشغول کرد جدول ضرب بود. کاش این اواخر هم چیزهای دیگری اینقدر مفتون کننده گیرم می آمد.



از سال اول دانشگاه ولی که رفتم، بیشتر شبیه همپالگیهام خواندم. اتفاق دیگری که افتاد، شرطی شدن من نسبت به ادبیات بود. ادبیات برای من تا حدود زیادی معادل شد با پویا رفویی. پویا رفویی و کلاسهای داستانخوانیش، شکل عجیب حرف زدنش، نوشتن و بحث کردنش، و لجبازیش. گلشیری و امثالهم بود برای مدت زیادی. اصلا نمی خواهم خاطرات بگویم. ولی همین شخص برای من چیزی بود مثل جدول گروههای سنی پشت کتابهای کانون پرورش فکری و جدول ضرب. هر بار چیزی در چنته داشت. بارها فکر کردم که کاش می شد بروم ادبیات بخوانم، یا زبان بخوانم. البته هیچ وقت نشد و از وقتی هم که او رفت و دانشگاه تمام شد، همچنان با فاصله ای احتیاط آمیز ادبیات را نگاه می کنم. پویا ولی مانده: با فلسفه و ادبیات و فیلم و شکل عجیبش در فکر کردن و نگاه کردن. همچنان فکر می کنم در زندگی کمتر موجود زنده ای را اندازه او تحسین کرده ام. ولی بماند. اصلا نمی خواهم ادامه بدهم. هیچ وقت هم درست پیدایش نمی شد. توی اینترنت که هیچ جا نبوده و نیست، توی زندگی واقعی هم همیشه کم پیدا بود. بعد از رسما چیزی نزدیک ده سال. اصلا نباید ادامه بدهم اینطوری. اصلا من برای چیز دیگری شروع کردم: من برای این شروع کردم که بگویم این نوشتن از اقتصاد، فکر می کنم، که باز گردن گره کوری است که نه مهندسی در من گشود و نه ام بی ای. یعنی بالاخره بشود در حوزه خاصی فکر نو داشت و به فکر های نو وصل بود. به جایی که جهان اندیشه می رود، و به جایی که زندگی هایی جریان دارند که روزانه قابل مشاهده و درک نیستند. یعنی راهی گم شده بوده. گم شده. یعنی در خودم ببینم که به چیزی چنان عشق می ورزم که شب و صبح از آن بخوانم، فکرم بشود و این فکر به پدید آوردن چیزی یا از بین بردن چیز دیگر منجر شود. ولی همچنان تفاوت هست. خودم را فریب که نمی شود بدهم. زمان چیز هایی را روی هم انبار می کند که نمی شود کاریش کرد: شکلی از زندگی در تو در طول سالها و سالها خواستنی می شود که نمی توانی کاریش بکنی- نه صورفا هنر، نه صرفا ادبیات بلکه زندگی به معنی ناواقعی و در عین حال انضمامی آن: همیشه تکه ای از گوشت از بدنت کنده شده می ماند به خاطر تمام مصالحه ها، تمام کوتاه آمدن ها و تمام عرفی نگریستن ها به زندگی. تمام راههای اشتباه.

مدتی یک وبلاگ داشت. چیزهایی می نوشت. چند بار هم مشکوک شدم که سایر وبلاگ هایی داشته باشد. اما انگار برای فضای اینترنتی درست نشده. همیشه می نوشت. روی کاغذ. یک مدت کاغذ های زردی داشت. یک مدت کاغد هایی خط دار. یادم نیست که روی کاغذ آچهار نوشته باشد. فکر می کنم شاید این اواخر نوشته ای برایم خواند که روی کاغذ سفید بود. یادم نیست. اهل کاغذ بود و مداد. مداد! و نه خودکار. من الان دارم تایپ می کنم. مدتی دفتر های زیادی داشتم، برای مهسا هم کلی نامه روی کاغذ نوشتم. ولی تایپ می کنم. چیزی مصالحه ناپذیر نسبت به کاغذ و مداد در او بود که شاید هنوز هم مانده باشد. دوسال پیش آخرین بار تلفنی صداش را شنیدم: توی جاده شیراز بودم. زندگ زدم و بهش: پویا ازدواج کرده ام. فکر کنم همه اش همین. یا از تلفن عمومی سر امیر آباد زندگ زدم و موبایلم هم شارژ نداشت. دیدمش. دو سال پیش. آقای ادبیات. جناب غریب. انگار تازه  دو سه ماهی باشد که بشناسمش: چطوری پویا؟! و از ان به بعد، هیچ! و حالا من دارم از اقتصاد می نویسم. اقتصاد تمام نمی شود: من باید اقتصاد را به برادران کارامازوف بچسبانم: در اقتصاد من دلوز هست، دستایوفسکی باید باشد، بتهوون هست، ساتی و دبوسی هست. از همه اینها نوشته ام. مهسا می گوید خود نمایی می کنی. من راهی ندارم. همه اینها باید جمع بشوند توی اقتصاد من. اقتصاد این روز ها برای من شکلی از زندگی نیست: خود زندگی است: زندگی عددی شده، زندگی ادامه دار شده: زندگی ای که شاید بتواند کمی معنی بگیرد: شاید جدول ضربش را، شاید جدول گروه های سنی اش را از پشت جلد کتاب دیگری پیدا کند. شاید بتواند چیزی را که پویا بود و داشت و از آن حرف می زد، از توی خودش بیرون بکشد، بسازد و تولید کند.

همه اینها را گفتم تا دنباله اقتصادم را بگیرم: تا کشیدن سیگار بهمن و مگنا با کسانی که زندگی تمیز و سالم و عرفی را همیشه خوار می داشته اند را به یاد بیاورم: تا بی خوابی ها به خاطر دیدن جملات، تا درگیری با دیگران، و عینیت یافتن کلمات را به یاد بیاورم: هر چه ابوتراب از حقیقت یافتن زخم شلاق توی کتابهاش می نوشت، اقتصاد من واقعی است: تولید ناخالص داخلی من دیگر عدد نیست: میزان مرگ و زندگی است. بازار من بازار مرگ و زندگی است. اقتصاد من موجوداتی را در خود جای خواهد داد که هیچ گاه نبوده اند: شکست خورده هایی مثل شاتوف، و غریبگانی مثل پنین. اینها همه آرزو است شاید، ولی من الان می توانم از همه اینها بنویسم و هیچ مرزی وجود ندارد. هیچ مرزی وجود نخواهد داشت. من همیشه می توانم مانند کلاه کلمنتیس از یاد رفته ها را به یاد بیاورم، بر طبل حلبی ام بکوبم و چیز های نو بسازم با هر هزینه ای که هست. ای پسر، هرچند نیستی، ولی اگر یک چیز گفته باشی همان ده دوازده سال پیش، بیرون دانشکده مهندسی در حال راه رفتن، همان بالاخره دارد اتفاق می افتد اینجا: "باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود...."


Tuesday 21 August 2012

پایان عصر فریدمن


توضیح: این مقاله ترجمه من است از نوشته ای به همین نام، اثر "جی. بردفورد دیلانگ J. Bradford DeLong" استاد تاریخ اقتصاد، اقتصاد کلان و فاینانس در دانشگاه کالیفرنیا، برکلی، چاپ شده در وبسایت پروژه سندیکا در فوریه 2012. این مقاله را با اجازه از خودش ترجمه کردم و اینجا می گذارم. این هم لینک اصل مقاله. ح.م
--


استاد دانشگاه هاروارد، دانی رودریک- که شاید بتوان او را اثرگذارترین اقتصاد دان سیاسی نسل ما نامید- اخیرا در بلاگش نوشته که یکی از همکاران، سه دهه گذشته را دوران فریدمن می نامیده. استدلال اینکه به روی کار آمدن رونالد ریگان، مارگارت تاچر، و دنگ ژیائو پنگ، منجر شد به اینکه آزادی و رفاه  انسانی پیشرفتی عظیم را تجربه کنند.

من به این پیشنهاد هم پاسخ مثبت می دهم، هم منفی.

فریدمن در طول عمرش به پنج اصل همیشه وفادار ماند:
1-     سیاست پولی به شدت ضد تورمی
2-     دولتی که به این فهم و درک رسیده که خدمتگذار مردم است، نه توزیع کننده الطاف و مزایا
3-     دولتی که در حیات اقصادی مردمش دخالت نمی کند
4-     دولتی که در امور شخصی مردم دخالت نمی کند
5-     و اعتقادی تعصب آمیز و خوشبینانه به این که گفتگوی آزاد و دمکراسی سیاسی می تواند مردم را مجاب کند که اصول 1 تا 4 را بپذیرند.

اگر با این معیار های پنج گانه بسنجیم، ریگان در اجرای اصل 2 و 4 شکست خورد، 1 را هم که از سر مجبوری اجرا کرد- سیاست ضد تورمی پل ولکر در دهه 1980 بسیاری از دوستان ریگان را وحشتزده کرده بود-. تاچر در اصل شماره چهار رفوزه شد. و دنگ- هر چند نسبت به پیشینیانش مثل لنین و استالین و خروشچف و مائو بیشتر می فهمید- در همه پنج معیار بالا مردود شد، بجز احتمالا مورد سوم. ضمن آینکه ما نمی دانیم که چه در سر دنگ بود وقتی می گفت که غایت مطلوبش یک "اقتصاد سوسیالیستی با شاخصه های چینی" است- به احتمال زیاد، خودش هم درست نمی دانست.

هر چند، تا حدودی به وجود "عصر فریدمن" پاسخ من مثبت هم هست- چرا که تنها این اصول خود برساخته فریدمن بود که به ما نشان داد جهان را چگونه درک کنیم و چگونه تغییر دهیم. هرچند، کاری که من می کنم آن است که اصولی ارائه کنم بر خلاف آنچه او پیش گذاشت، چرا که بر این باورم که آن اصول به نتایجی منجر نمی شوند که ادعایش را دارند.

اصول من از این مشاهده آغاز می شود که بازار آزاد و جوامع دموکراتیک بر شالوده هایی تاریخی از زیست طبیعی، جامعه پذیری انسانی، ارتباطات و برهمکنش های او قرار گرفته اند. این مجموعه از اصول کنشگری را پیاده کردن، برای جوامع شصت تفری هم به اندازه کافی دشوار بوده، چه برسد به یک جامعه با شش میلیارد نفر.

در نتیجه اصولم را با یاری از مشاهدات کارل پولانی گسترش می دهم؛ مشاهداتی با این مضمون که مبادلات بازار آزاد فشاری قابل توجه بر دوش همین شالوده های قدیمی جامعه پذیری و ارتباط متقابل می گذارد. بازار کار آدمی را مجبود می کند که به جایی نقل مکان کند که بیشترین درآمد را انتظار دارد، با هزینه ای که احتمالا این باشد که در سرزمینی غریب به بیگانه ای تبدیل شود. بازار کالاهای مصرفی، درجه بندی در شان انسان را در حد فراورده ی پیروی از نیروهای بازار کاهش داده است، تا آنکه آن را تابعی از نرم های اجتماعی و نظرات ما در باره زندگی عادلانه کند.



نقد بازار آزاد، قطعا، نقدی یکسویه است. دست آخر، سایر نظام ها برای تخصیص نیروی کار، بیش از آنکه فرصت آفرین باشند، محدودیت زا از کار درآمده اند. از آن سو، دیگر نرم های اجتماعی و آراء در باره توزیع برابری و عدالت سر از آنجا در آورده اند که کدام شخص زور مند تر بتواند دیگران را تابع خود سازد و ترجیحات خود را – با تمسک به نیروهای مافوق بشری- برتری بخشد. نظام بازار از سایر آلترناتیو ها خصوصیت های شایسته سالارانه بیشتری دارد و منجر به کارآفرینی هایی می شود که برای جمع بزرگتری واجد منفعت است.

هرچند، توزیع مواهب اقتصادی از طریق نظام بازار تقریبا با معیار هیچکس بهترین یا عادلانه ترین نیست. درست یا غلط، ما به تصمیماتی که نمایندگانی انتخاب شده می گیرند اعتماد بیشتری داریم تا تصمیمگیری های بازار-محور که معلوم نیست هر لحظه به چه شکل و قیدی ظاهر شوند. همچنین باور داریم که دولت می بایست نقشی قدرمند را در کنترل بازار و حفظ کارکرد طبیعی آن ایفا کند، از رکود جلوگیری کند، درآمد را به شکل بهینه تری باز-توزیع کند و از شکل گیری فعالیت های مضر اقتصادی ممنانعت نماید.

در واقع، مباحث محافظه گرایانه ای برای اصول سوسیال-دموکراتیک وجود دارد. پس از جنگ جهانی دوم، سوسیال دموکراسی توانست جوامعی انچنان ثروتمند و عدل-محور به وجود آورد که در تاریخ بی نظیر بوده اند. ممکن است کسی اینگونه استدلال کند که سیاست باز-توزیع ثروت و صنعتی شدن (تا پیش از جنگ) تا یهینه بوده، ولی نه الزاما بدون طرفدار. تقریبا بدون دردسر می توان این طور تحلیل کرد که شرایط سیاسی آرام پس از جنگ دوم به نوبه خود مدیون زیستی همزمان با رشد سریع اقتصاد، فعالیت های بازار محور و سیاست های سوسیال دموکرات بوده است.

در اینجا فریدمن پاسخ خواهد داد که، با توجه به وضعیت جهان در 1975، حرکت در مسیر اصولی که او پیشنهاد می کرد منجر به پیشرفتهای بسیار چشمگیر تری هم می شد. وقتی من به آن دوران نگاه می کنم و سیاست های انرژی جیمی کارتر را می بینم، یا به آرتور اسکارژیل در راس معدنکاران انگلیسی می رسم، یا  به انقلاب فرهنگی مائو، دلایل کمی پیدا می کنم که بخواهم با فریدمن مخالف باشم. ولی در همینجاست که مایلم خط و مرزی را با او مشخص کنم: هر چند حرکت در جهت اصول فریدمن منجر به پیشرفتهایی در زمان خود او شد، کسب چنین منافعی در روزگار ما بسیار تردید انگیز تر است.

Monday 20 August 2012

فریدمن پس از صد سال


یکصدمین سالگرد تولد میلتون فریدمن است. کسی که با نبوغ سرشار و مجاب کنندگی فراوان، به شکل تضاد آمیزی در حین باور به آزادی یک اصول گرای سفت و سخت بود. کسی که میراث شیرین تلخی دارد: از گسترش انکار ناپذیر اقتصاد پولی، تا تاریخ نگاری پولی امریکا؛ و از پافشاری بیش ا زحدش به خصوصی سازی و کوچک کردن دولت در هر حال، تا بریدن حمایت های حیاتی دولت- همه به خاطر اعتماد راسخ و تزلزل ناپذیر به بازاری که چندان وجود نداشت.



من بویژه این اواخر، نگاهی با امید و هراس به میراث فریدمن  دارم. و در این ترس و امید از یک چیز مطمئن شده ام: پافشاری بر نظرات اقتصادی، هر چقدر هم که ایده نبوغ آمیز باشد و مو لای درزش نرود، هر چقدر که نوبل هم برده باشد، هر چقدر که با عقل سلیم هم جور در بیاید، غلط و خطرناک است. برای یک دلیل ساده: شاید با عقل کوچک، پیشرفته و جانبدارمان، چیزی را ندیده باشیم و شاید فردا همه چیز تغییر کند. این چیزی است که میراث میلتون را، به عنوان اقتصاد دانی برجسته و تاثیر گذار، تلخ و زهر آلود می کند.

در این چند روز بنا دارم چند نوشته از او و در باره او بگذارم. می دانم که بسیار به کار می آید. گذاشتن این نوشته ها، باید اعتراف کنم، برای من لحظه هایی سخت و اضطراب آلود خواهند بود.

-- 
تصویر: میلتون فریدمن

Wednesday 15 August 2012

چرخ روزمرگی


ما موجوداتی پیوسته به محیط، متشکل از ذرات فیزیکی و وابستگی های فیزیولوژیک ایم. باور بر این است که در فرایند تکامل شکل گرفته ایم، و با روزمرگی نباتی و گیاهی اطراف خود پیوند هایی دیرین و حقیقی داریم. ولی همچنان جوینده تفاوت، انحصار گونه ای، و حیات انسانی هستیم. چه چیزی برای ما زندگی را تجربه ای متفاوت می کند؟ زیست "انسانی"، در صورتی که آن را فراتر از زیست صرفا "بیولوژیک" بدانیم چگونه است؟ و تجربه حیات انسانی، به شکل تاریخی آن، از کجا شروع می شود و چگونه بلوغ می یابد؟

فکر کنم برای من، بهترین مثال نه از دل مقایسه با حیات وحش و فیلم های مستند، بلکه از مقایسه خودمان با روبات ها در فیلم های علمی و تحیلی بیرون می آید: جواب ما به روبات ها، در فیلم های تخیلی، همیشه یکسان است: ما آدم ها واجد "حواس" ایم: ما چیزی را درک می کنیم که دیگران نمی توانند، از جمله آن "عشق"، "هنر"، و ادبیات. ما می توانیم سمفونی بسازیم، شکسپیر بشویم و زبان را چنان به هنر بیاویزیم که در پس قرون و اعصار مانا و تاثیر گذار بماند، ما می توانیم چنان تصویرگری هایی کنیم که روح انسانیمان را از پس قرن ها و قرن ها همچنان در پس زیبایی و تعالی اش مسحور و حیران نگه دارد- نگار گری های میکلانژ در سقف سیستین، نقاشی های کاروواجو  و لیست بلند و بالایی از دیگران. ما چیز ها را متفاوت می بینیم و چیز های متفاوتی می آفرینیم. ولی نکته تلخ اینجاست: ما هر اندازه در نمایش جمعی خود بزرگنمایی می کنیم، به شخصه هیچ کاره، تنبل، روزمره و در نهایت سرد و بی روح  می مانیم. معدودی از ما سمفونی ساخته اند، معدودی می توانند با قلم به دست روی بوم شاهکار بیافرینند، معدودی می توانند چند رمانهای بلند و شاهکار های ادبی بنویسند. و ما، مدعیان زندگی انسانی، اغلب تنها می توانیم کار و مصرف کنیم و آن را به دفعات تکرار.

سوال همین است: آیا ما، به عنوان اشخاص، در زندگی های عادی خود می توانیم تجربه های انسانی حقیقی داشته باشیم؟ آیا زندگی روزمره جایی برای این آفرینش متعالی، این حس در افتادن به ادبیات و شعر، به هنر و فهم متفاوت، و به دانش حقیقی می گذارد؟

از انشتین تا بتهوون تا حافط و حیام خودمان، زندگی "اجتماعی" عادی ای نداشته اند: بسته به سرخوردگی، گوشه نشینی، یا در آمیخته با فقر، شکست، می خوارگی. هنرمندان و نویسنده های شهیر وضعی به مراتب بد داشته اند: اریک ساتی یک جماعت "خروسها" دور خودش راه انداخته بوده که در زمان خود، اسباب استهزا بوده، مونه و مانه، پیشگامان نقاشی امپرسونیزم را به نمایشگاه ها راه نمی داده اند و تمسخرشان تمامی نداشته، ونگوک اسکیزوفرنی حاد داشته و برای همین از فرط شنیدن صدا گوش خودش را بریده است. مثالها تمام نشدنی اند: چایکوفسکی، خالق باله دریاچه قو زن هراسی داشته، به شکلی که شبانه از کنار همسرش می گریخته است، کافکا: مبتلا به افسردگی حاد بوده و جیمز جویس –خالق برترین رمان در تاریخ ادبیات "اولیس"- به زحمت حرف می زده و اجتماع هراس، تنگ دست و کمرو بوده، ویرجینیا وولف از شدت افسردگی و میل به خودکشی دست آخر خود را در روزحانه می اندازد، مارسل پروست انزوا پیشگی را به جایی رسانده که با کوچه و خیابان خودش هم احساس غریبگی می کند، صادق هدایت خودمان با گاز خودش را می کشد، خیام از فرط نوشیدن الکل کور می شود، و آلفرد هیچکاک تقریبا از هر چیزی می ترسیده: از جمله بچه ها، ارتفاع و تاریکی.



به  نظر می رسد که انچه ما با افتخار به عنوان دستاورد های زندگی بشر می خوانیم، در واپس خوری از انسان و گریز از شکل نرمال زندگی به وجود آمده اند: ما در خیابان ها یاد می گیریم که حرف بزنیم، سیاست بورزیم، و برنامه هایمان را هماهنگ کنیم ولی نمی توانیم اثری فراسوی خویش و خیابان خویش بگذاریم. ما در سازمانها و کار ها، نظمی نو از اجتماع و کنش بین افراد آفریده ایم که بیش از آنکه مایه آزادیمان باشد، مایه انقیاد و سرخوردگی ماست. ما کار می کنیم تا زنده بمانیم و کار کنیم، نه آنکه تفاوت، فراتر رفتن و ساحتی متفاوت از معنا و تجربه خلق کنیم. ما یاد می گیریم که تخیل، بلند پروازی و تفکر نامیزان را فراموش کنیم و در عین حال انتظار داریم که زندگی چیزی نو برای عرضه به ما داشته باشد. در زومرگی هیچ اتفاقی جز روزمرگی نمی افتد.

روزمرگی فراتر از جبر و تکرار، یک "گفتمان" است: به همه چیز معنا می دهد و همه کار ما در قالب آن نظام می یابد. رهایی از روزمرگی یعنی به چالش کشیدن همه چیز و همه معانی و کار ها. این چند روز درگیر پیدا کردن فرضهایی بودم که دیوار ها و چارچوبهای روزمرگی را می سازد، فکر می کنم این دسته بندی مناسبی است:
1-      نظم بر بی نظمی برتری دارد (خارج از ورطه نظم روزانه، زندگی فردی الزاما نا به سامان است)
2-      زمان تقویمی (چیزی که ساعت و تقویم اندازه می گیرند) میزان کنش ما است (کشف و خلق لحظه ای جایی ندارد، و نمی شود اتفاقات نازمانمند را در آن جای داد- هر کس زمان بیشتری را به کار اختصاص دهد الزاما بیشتر کار کرده است)
3-      هر کنش زمانمندی محصولی قابل ارائه و اندازه گیری دارد (کار عبث وجود ندارد)
4-      تفریح برای افزایش بهره وری است (خروج موقت از زندگی روزمره به خاطر نفس ماجراجویی، بازگشت ناپذیری، و برای یافتن شکل دیگری از زندگی نیست، بلکه برای بازگشت به فعالیت روزمره است)
5-      هنر اسباب تمدید اعصاب و استراحت است (هنر وسیله ای برای تعالی جانها نیست، بلکه آرام کننده آنها برای ادامه کار است)
6-      خروج از نظام روزمره واجد خطر، بدبختی و تباهی است (انسان بیکار نمی تواند به زندگی ادامه دهد، انسان جنگل نشین وجود ندارد)
7-      و خلاصه آن؛ هر چه خارج از روال روزانه است خطرناک، شرم آور، موجب نابودی، و موجب فراموشی یا پنهان کاری است (همپوشانی میان دو شکل از حیات وجود ندارد)

نتیجه: هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و کار و مصرف در چرخه ای تعادلی و سرد ادامه خواهند یافت، در آن حد که می توان آن را –هر چند با دردسر- فرمول بندی و شبیه سازی کرد.
-- 
تصویر: پرتره ونگوک در حالی که گوش خودش را بریده و پانسمان کرده. سلف-پرتره هم هست یعنی خودش از خودش کشیده.