Friday 24 August 2012

پویا رفویی


همیشه گرایش عجیبی به ادبیات داشته ام. یادم هست کلاس سوم ابتدایی می رفتم که کتابی در باره عروض و قافیه خواندم. برایم چندان چیز سر و ته داری نبود، ولی بیش از همه شیفته نوشتن وزن ها با ریشه "فعل" شده بودم. بحر ها یا هر چیزی که اسمش بود: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن- و آن بحثی که در می گرفت چه وقت آخرش را سکون بگذاریم، چه وقت تنوین و شبیه آن. مدتی هم بواسطه اینکه در معرض شعر کلاسیک ایرانی بودم، عاشق قاآنی شده بودم! حالا چه کسی اصلا اشعار قاآنی را در گوشه ای از یک کتاب جمع کرده بود و اینکه اصلا به چه دردی هم می خورد، نمی دانم. حس می کنم شکل بچگانه بعضی هاش برام خیلی جالب بود. مثلا این: مممن هم گگگنگم مممثل تتتو، تو تو تو هم گگگنگی مممثل مممن! کلاس چهارم هم بوف کور خواندم. کاش کسی حواسش به این مراتب اتلاف وقت من می بود. اگر قبول کنیم که ادبیات برای ما شکلی از زنده بودن و نمایشگر تجربه های ممکن و نا ممکن حیات است، آلترناتیو من برای نگاه کردن به زندگی چیز مغشوشی بوده است: از سمفونی نهم بتهوون تا شعر های بچگانه و سرودهای انقلابی، تا بوف کور و ادبیات کلاسیک ایرانی با جد و جهد! همین باعث می شد که نه ژول ورن خوانده باشم، و نه ایزاک آسیموف، نه چهار تا رمان درست و حسابی که به سنم بخورد. تازه قبل ترش پدرم برایم موقع شب خواجه تاجدار می خواند و سینوهه. نزدیکترین چیزی که به گروه سنیم گیرم امد و خواندم ساده نویسی شده داستانهای مثنوی بود که کانون پرورش فکری چاپ کرده بود و من پشت جلدش را (که گروه های سنی را مشخص می کرد) بارها و بار ها خواندم. نمی دانم چرا ولی همیشه دسته بندی می کردم: من گروه سنی فلان ام، حسام فلان گروه سنی است، آن یکی بچه هم فلان گروه سنی است، مادرم هم توی اینها نیست، و امثال این کار. همین یک جدول ساده بیشتر از هزار جور استاتوس توی فیسبوک یا اخبار، برای چندین روز اسباب سرگرمی و کنجکاوی من شده بود. هنوز هم که می بینم کلی نگاهش می کنم. آخرین چیزی که شاید در این حد من را به خودش مشغول کرد جدول ضرب بود. کاش این اواخر هم چیزهای دیگری اینقدر مفتون کننده گیرم می آمد.



از سال اول دانشگاه ولی که رفتم، بیشتر شبیه همپالگیهام خواندم. اتفاق دیگری که افتاد، شرطی شدن من نسبت به ادبیات بود. ادبیات برای من تا حدود زیادی معادل شد با پویا رفویی. پویا رفویی و کلاسهای داستانخوانیش، شکل عجیب حرف زدنش، نوشتن و بحث کردنش، و لجبازیش. گلشیری و امثالهم بود برای مدت زیادی. اصلا نمی خواهم خاطرات بگویم. ولی همین شخص برای من چیزی بود مثل جدول گروههای سنی پشت کتابهای کانون پرورش فکری و جدول ضرب. هر بار چیزی در چنته داشت. بارها فکر کردم که کاش می شد بروم ادبیات بخوانم، یا زبان بخوانم. البته هیچ وقت نشد و از وقتی هم که او رفت و دانشگاه تمام شد، همچنان با فاصله ای احتیاط آمیز ادبیات را نگاه می کنم. پویا ولی مانده: با فلسفه و ادبیات و فیلم و شکل عجیبش در فکر کردن و نگاه کردن. همچنان فکر می کنم در زندگی کمتر موجود زنده ای را اندازه او تحسین کرده ام. ولی بماند. اصلا نمی خواهم ادامه بدهم. هیچ وقت هم درست پیدایش نمی شد. توی اینترنت که هیچ جا نبوده و نیست، توی زندگی واقعی هم همیشه کم پیدا بود. بعد از رسما چیزی نزدیک ده سال. اصلا نباید ادامه بدهم اینطوری. اصلا من برای چیز دیگری شروع کردم: من برای این شروع کردم که بگویم این نوشتن از اقتصاد، فکر می کنم، که باز گردن گره کوری است که نه مهندسی در من گشود و نه ام بی ای. یعنی بالاخره بشود در حوزه خاصی فکر نو داشت و به فکر های نو وصل بود. به جایی که جهان اندیشه می رود، و به جایی که زندگی هایی جریان دارند که روزانه قابل مشاهده و درک نیستند. یعنی راهی گم شده بوده. گم شده. یعنی در خودم ببینم که به چیزی چنان عشق می ورزم که شب و صبح از آن بخوانم، فکرم بشود و این فکر به پدید آوردن چیزی یا از بین بردن چیز دیگر منجر شود. ولی همچنان تفاوت هست. خودم را فریب که نمی شود بدهم. زمان چیز هایی را روی هم انبار می کند که نمی شود کاریش کرد: شکلی از زندگی در تو در طول سالها و سالها خواستنی می شود که نمی توانی کاریش بکنی- نه صورفا هنر، نه صرفا ادبیات بلکه زندگی به معنی ناواقعی و در عین حال انضمامی آن: همیشه تکه ای از گوشت از بدنت کنده شده می ماند به خاطر تمام مصالحه ها، تمام کوتاه آمدن ها و تمام عرفی نگریستن ها به زندگی. تمام راههای اشتباه.

مدتی یک وبلاگ داشت. چیزهایی می نوشت. چند بار هم مشکوک شدم که سایر وبلاگ هایی داشته باشد. اما انگار برای فضای اینترنتی درست نشده. همیشه می نوشت. روی کاغذ. یک مدت کاغذ های زردی داشت. یک مدت کاغد هایی خط دار. یادم نیست که روی کاغذ آچهار نوشته باشد. فکر می کنم شاید این اواخر نوشته ای برایم خواند که روی کاغذ سفید بود. یادم نیست. اهل کاغذ بود و مداد. مداد! و نه خودکار. من الان دارم تایپ می کنم. مدتی دفتر های زیادی داشتم، برای مهسا هم کلی نامه روی کاغذ نوشتم. ولی تایپ می کنم. چیزی مصالحه ناپذیر نسبت به کاغذ و مداد در او بود که شاید هنوز هم مانده باشد. دوسال پیش آخرین بار تلفنی صداش را شنیدم: توی جاده شیراز بودم. زندگ زدم و بهش: پویا ازدواج کرده ام. فکر کنم همه اش همین. یا از تلفن عمومی سر امیر آباد زندگ زدم و موبایلم هم شارژ نداشت. دیدمش. دو سال پیش. آقای ادبیات. جناب غریب. انگار تازه  دو سه ماهی باشد که بشناسمش: چطوری پویا؟! و از ان به بعد، هیچ! و حالا من دارم از اقتصاد می نویسم. اقتصاد تمام نمی شود: من باید اقتصاد را به برادران کارامازوف بچسبانم: در اقتصاد من دلوز هست، دستایوفسکی باید باشد، بتهوون هست، ساتی و دبوسی هست. از همه اینها نوشته ام. مهسا می گوید خود نمایی می کنی. من راهی ندارم. همه اینها باید جمع بشوند توی اقتصاد من. اقتصاد این روز ها برای من شکلی از زندگی نیست: خود زندگی است: زندگی عددی شده، زندگی ادامه دار شده: زندگی ای که شاید بتواند کمی معنی بگیرد: شاید جدول ضربش را، شاید جدول گروه های سنی اش را از پشت جلد کتاب دیگری پیدا کند. شاید بتواند چیزی را که پویا بود و داشت و از آن حرف می زد، از توی خودش بیرون بکشد، بسازد و تولید کند.

همه اینها را گفتم تا دنباله اقتصادم را بگیرم: تا کشیدن سیگار بهمن و مگنا با کسانی که زندگی تمیز و سالم و عرفی را همیشه خوار می داشته اند را به یاد بیاورم: تا بی خوابی ها به خاطر دیدن جملات، تا درگیری با دیگران، و عینیت یافتن کلمات را به یاد بیاورم: هر چه ابوتراب از حقیقت یافتن زخم شلاق توی کتابهاش می نوشت، اقتصاد من واقعی است: تولید ناخالص داخلی من دیگر عدد نیست: میزان مرگ و زندگی است. بازار من بازار مرگ و زندگی است. اقتصاد من موجوداتی را در خود جای خواهد داد که هیچ گاه نبوده اند: شکست خورده هایی مثل شاتوف، و غریبگانی مثل پنین. اینها همه آرزو است شاید، ولی من الان می توانم از همه اینها بنویسم و هیچ مرزی وجود ندارد. هیچ مرزی وجود نخواهد داشت. من همیشه می توانم مانند کلاه کلمنتیس از یاد رفته ها را به یاد بیاورم، بر طبل حلبی ام بکوبم و چیز های نو بسازم با هر هزینه ای که هست. ای پسر، هرچند نیستی، ولی اگر یک چیز گفته باشی همان ده دوازده سال پیش، بیرون دانشکده مهندسی در حال راه رفتن، همان بالاخره دارد اتفاق می افتد اینجا: "باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود...."


No comments:

Post a Comment