Thursday 8 September 2016

قبیله


کتابی را گرفته ام دستم در کتاب فروشی به اسم قبیله. نوشته سباستین یونگر. می نویسد که در تمام سالهایی که بشر  روی کره خاکی بوده در قبیله زندگی کردن توی روانش و خونش جا گرفته. یعنی نمی تواند جدا بیافتد از دیگرانی که از خود می داند. می نویسد که خانه، جایی است که در که می زنی باید راهت بدهند داخل. قبیله اما جایی است که تمام اعضایش وظیفه خودشان می دانند نانشان را تا ذره آخر با دیگران قسمت کنند.  کنار هم می جنگند، کنار هم می خورند، کنار هم می برند و می بازند، می زیند و می میرند. و این، مهم ترین خاصیتش به قول نویسنده این است که به تک تک افراد قبیله حس مهم بودن می دهد. فرد حس می کند که اثری دارد روی زندگی بقیه. که وجودش، در تقسیم و مشارکت، و در یاری و فداکاری روی مرگ و زندگی دیگران اثر گذار است. 

اما زندگی مدرن ضرورت زیستن قیبله وار را به شدت کاهش داده و بلکه آن را بالکل غیر ضروری کرده:‌ خطری دیگر وجود ندارد که بر اساس آن مردمی بخواهند متحد شوند. از کودکی خودش می نویسد که در یکی از شهر های کوچک اطراف بوستون بزرگ شده. در آنجا خانه ها بزرگ اند و از هم دور. بینشان مزرعه است و زمین خالی. کسی کسی را نمی شناسد. لازم هم ندارد که بشناسد. هر چه بشود، که نمی شود، پلیس و آتش نشانی و خدمات شهری حاضر به خدمت اند. لزومی ندارد، به بیان دیگر، که مردم برای این که زنده بمانند، یا حتی برای این که کارشان انجام شود هم-بسته شوند. از نظر اقتصادی همین کافی است:‌ نیازی وجود ندارد پس اتفاقی نمی افتد. 

  سباستین یونگر

زندگی مدرن به ما القا می کند با تمام توان که دیگر موجودات مهمی نیستیم. هزاران نفر بیرون از ما، در خیابان ها و تلویزیون، توی اینترنت، توی میلیون ها کتاب، در صدای خیابان و در همهمه ای لایتناهی با هم  جمع شده اند تا ما کم اثر شویم. تنها چیزی که در جدایی رشد می کند و می بالد تنها تر شدن ماست. و سکوت ما. نویسنده می گوید که آرزو می کردم گرد بادی، زلزله ای بیاید در شهرمان:‌ نه برای اینکه ویرانی بار بیاید بلکه برای اینکه یک بار انسجام و اتحاد را از نزدیک تجربه کنم.

دست آخر باور ندارم که بی اهمیتی یعنی بی عملی. یعنی بی اهمیت شدن ما برای این نیست که کار مهمی نمی کنیم. به عبارت دیگر، باور ندارم سکوت یعنی بی صدایی. سکوت، یعنی بی معنایی. بی اهمیتی هم همین طور:‌ یعنی هر کار مهمی هم که بکنی تهش معنایی نبینی.
 سکوت و بی اهمیتی مانند هم هیچ کدام وضعیت های ذهنی نیستند بلکه ناشی از عینیت جامعه-شناختی و اقتصادی مایند. نظامی که در آن زندکی می کنیم و آن را به عنوان شکل بدیهی زندگی می پذیریم تعیین می کند که چه مقدار بی معنایی، چه مقدای بی اهمیتی (و به زعم من چقدر سکوت)‌ در زندگی باید چشید. 
سکوت یعنی وقتی تمام رادیو ها با صدای بلند یک صدا را تکرار کنند. یعنی وقتی تکلیف همه چیز معلوم است و منطق جهان-شمول اقتصادی بر تمام کنش های ما حکمفرما بشود. سکوت یعنی نشنیدن، نگفتن، و وانهادن. چندان جستجوی معنا در درون فایده ندارد. شاید همان گفتگو در جمع بوده که معنا می ساخته و سرشاری. نمی دانم. اما معنا توی سکوت ما جدا افتاده و رها شده و از دست رفته است.