Wednesday 6 April 2016

در جوی آب و پیچ جاده

زندگی ما در ذهن ماست، با صدا و تپش و خواستن. ولی آنها زندگی از جلو چشمشان می گذشت. حدسم این است که زندگی توی کوچه بوده زمانی بجای ذهن. همین بوده. حتی نه چندان دور که به یاد هم دارم. زندگی رد شدن بی صدای آدم ها، صدای چرخ ماشین و دوچرخه و گاری بود. صدای رد شدن باد از درخت.  فروشنده ای دوره گرد.

در پس همه اینها باید سکوتی بوده باشد. سکوتی که در ذهن دکان داری که نشسته است و به خیابان و عبور نگاه می 
کند می گذرد. سکوت و سکونی که در گذرِ پیش رو می آمیزد و شمارش ثانیه ها را به اتفاقی ملموس، دیدنی و چشیدنی بدل می کند. یا سکوت در پس ذهن کودکی بوده که می دود. که تنها می خواهد بدود و باد بیاید و تمام. نه، صدای صفحه-کلید در ذهنش نقش نمی بندد. صدای کلیک های ماوس سر تا سر روزهایش را تسخیر نمی کند. جهانی از کنارش می گذرد و زمان تنها در گذر و عبور بدن از میان جهان است که معنا می گیرد. ولی تمامِ این گذر و این نگاه عوض شده است.

 امروز، روزگار اضطراب است. همه چیز بافته شده در سیالیتی پر هیاهو. در ذهن سکوت و سکونی نیست: برنامه  و تصمیم و رسیدن و نرسیدن. یافتن و نیافتن لذت و رضایت. تعریف همه چیز از آغاز. تردید در درستی و اشتباه. تردید در فهم گذشته و آینده. و شک در اینکه زندگی را به کجای این تافته ی پر نقش و نگار، و در عین حال هزار پاره، باید دوخت.
زندگی ما در نظامی معنا می گیرد که خودش را باید هر لحظه نو کند. هر ساعت از ساعت پیش تبری بجوید و همه چیز به سرعتی سرسام آور قدیمی و نخواستنی  بشود. وما گیج. ما  نگاه.

یادم هست داستان کوتاهی می شنیدم. که تعمیرکاری دکان تعمیرکاری اش را سر پیچی بنا کرده بود و از جلو دکانش جوی آبی می گذشته. درختی و آبی و مغازه ای. ماشین کسی خراب می شود و پیش این تعمیرکار می رود. در همین حین که دارد ماشینش تعمیر می شود می رود می نشیدن لب جوی و غروب بوده. آبی می زند به صورتش. نگاه می کند و می بیند که چه حال خوشی دارد. بر می گردد مشتری و به تعمیر کار می گوید که چه حال خوشی دارد این جوی آب و این پیچ جاده. تعمیر کار منقلب می شود و پیشش می آید که بله کاملا درست می گویی. هزار بار خواسته ام از اینجا بروم به جایی دگر. ولی هر بار این جوی آب را می بینم پیچ جاده را می بینم نمی توانم. سست می شوم و می گذرم از خیرش. نمی دانم که چیست که نگهم داشته ولی نمی توانم. و می مانم و نگاه می کنم...
*
 زمانه، زمانه گذشتن است . زمانه سردرگمی است حالا. درخت و جوی آب هست. اما این روح چهل تکه زمان -که ما را با   خود می برد- چه بی صبر است و بی قرار. در این جای خالی ماندن و نگریستن.