Friday 17 March 2017

جام ناتمام لب ریخته


مغازه ای یادم هست در اهواز که یک دهنه ی کوچک داشت. درش یکی از همین کرکره های بی نهایت معمولی بود که لوله می شوند بالا و موقع اتمام کار با یک دسته ی چوبی می کشندشان پایین و قفلشان می زنند و می روند. 
مغازه ی بسیار کوچکی هم بود. در این مغازه  هیچ چیز خاصی نبود: یک مرد بی نهایت معمولی چهل و اندی ساله بود. یک میز فلزی اداری داشت که همان جلوی در دکان گذاشته بود. از همین میز های خاکستری که با ورقه های فلز ارزان می سازند و روی سطحشان پستی و بلندی رنگ هست و برجستگی های فلز. این میز ها همه شان انگار از بدو تولید قدیمی اند. رویشان گاهی لایه ی پلاستیکی نازک و سیاهی هست که همه اش کنده کنده می شود، و گاهی همان لایه ی درب و داغان را هم ندارند. چهار پایه شان هم همیشه نا-هم-اندازه اند. بگذریم. روی این میز تنها ابزار این دکان بود: یک ترازوی قدیمی معمولی. با چند تا وزنه. یک کفه این ور-  یک کفه آن ور. زرد و برنجی و لق لق زن و پیر. ترازوی خسته ی پیر معمولی. دیوار ها: نه عکسی و نه رنگی. نه حتی افسرده یا تکراری. صرفا معمولی و بی اهمیت: دیوار بود که دیوار باشد نه که جای قابی یا جای نوری. یا دیواری که کسی را از کسی جدا کند. یا که پنجره ای در آن باشد. هیچ و هیچ. صد در صد دیوار. دیوار. سقف:‌ سقف معمولی با یک لامپ آویزان. سقف که تنها سقف باشد . همه چیز در خالص ترین حالت خودش. فروشنده که فروشنده باشد و نه هیچ چیز دیگر. ترازو که ترازو باشد. تمیز و خالص و خاکی و به-اصل-نزدیک. تنها یک محصول توی این مغازه بود:‌ کلوچه ی خرمایی که رویش زیره  می زد. خوشمزه بود. بی نهایت. ولی حالت معمولی و صلبی داشت. خشک و ترد بود مثل چوب درهای قدیمی. مثل ترک خوردگی توی گِل. دست پیر مردی که بی رمق و بی نا نیست، بلکه خشک شده است: صعب شده است:‌ پوستی که زیر آقتاب و عرق تلاش کرده باشد و بر دستی نشسته باشد و آن دست در نگاه از فولاد سخت تر به نظر بیاید. نه برای اینکه سخت است در ظاهر. این مهم نیست. برای اینکه روحی که در پس این دست و این پوست نشسته است با شکل پر حرارتی منجمد و متجسد شده است. مثل چوب درختان معظم هزاران ساله در جنگل های دور:‌ روحشان سخت و صلب اما پر ترک شده است. روحشان آبی ندارد. روحشان تنهاست و معنایی ندارد. درونش هیچ نیست جز سختی و خشکی و ترک، و تلاش و داغیِ متجسد: که سنگی است تمام.
سنگ  است و تمام سنگ و تمام سنگ. اما ترد و شکننده. هراسناک اما رقت انگیز.



کلوچه، مانند همین ها بود. و همین. تمام. نه کمتر و نه بیشتر. بسته بندی هم نداشت. کلوچه ی خرمایی اصل و خالص. از یک ظرفی که کنار داشت در می آورد و با ترازو می کشید و تمام. تمام همین بود و با همین حرکت همه ی  پروسه ی مدیریت زنجیره ی تامین، منابع انسانی، بازاریابی،‌فاینانس، حسابداری، کنترل کیفیت و کذا و کذا همه اش تمام می شد. کیش و مات! مثل تمام چیز های صلب و استوار دیگر دود می شد و به هوا می رفت. 
با پدرم گاهی می رفتیم از او کلوچه می خریدیم. من همین طور به او زل می زدم. می توانستم ساعت ها این فضای درک نشدنی را نگاه کنم  و همچنان بهت زده بمانم. هنوز که یادش می افتم نمی فهممش. بی معنایی ای نیست. کار به معنای خالص کار. استثماری نیست. حضور در بی پرده ترین وجهه ی خود. ولی معنایی هم نیست. اینجا کنش هست در ذات خودش، و در حضور نا آلوده ی حضرت خودش:‌ شفاف ترین حالت کار، و خالص ترین وضع انسان به مثابه  تمامیت ماشین:‌ نه چرخ و دنده. نه پیچ و فنر برای نظامی بزرگ تر. بلکه جهانی از کنش خالص از خود و برای خود و در عین حال خالی. و معمولی. و نیمه پیر،‌ و خاکستری.  تمام است و کمال. اما در خودش خالی است و آنچه در دنیا می پراکند --کلوچه هایش-- فرزندان بی حاصلی و بی معنایی اند. چرا که از دکان بی معنایی می آیند. از دیوار هایی که تنها دیواراند. از سقفی که تنها سقف است. از میزی که تنها میز است. از کسی که می داند چه می خواهد بکند و همان است. و ابزار دیگرانی هم نیست. و حتی یقین به تمام بافت هایش پیوند خورده است. اما بی رنگ. بی صدا. شفافیت بی نهایت و  بی معنایی متکثر. یا آن طور که شاعر می گوید:‌ جامِ ناتمامِ لب-ریخته است. و همان طور که ادامه می دهد:‌ ناتمامی از آن آویخته است.    

No comments:

Post a Comment