Wednesday 15 August 2012

چرخ روزمرگی


ما موجوداتی پیوسته به محیط، متشکل از ذرات فیزیکی و وابستگی های فیزیولوژیک ایم. باور بر این است که در فرایند تکامل شکل گرفته ایم، و با روزمرگی نباتی و گیاهی اطراف خود پیوند هایی دیرین و حقیقی داریم. ولی همچنان جوینده تفاوت، انحصار گونه ای، و حیات انسانی هستیم. چه چیزی برای ما زندگی را تجربه ای متفاوت می کند؟ زیست "انسانی"، در صورتی که آن را فراتر از زیست صرفا "بیولوژیک" بدانیم چگونه است؟ و تجربه حیات انسانی، به شکل تاریخی آن، از کجا شروع می شود و چگونه بلوغ می یابد؟

فکر کنم برای من، بهترین مثال نه از دل مقایسه با حیات وحش و فیلم های مستند، بلکه از مقایسه خودمان با روبات ها در فیلم های علمی و تحیلی بیرون می آید: جواب ما به روبات ها، در فیلم های تخیلی، همیشه یکسان است: ما آدم ها واجد "حواس" ایم: ما چیزی را درک می کنیم که دیگران نمی توانند، از جمله آن "عشق"، "هنر"، و ادبیات. ما می توانیم سمفونی بسازیم، شکسپیر بشویم و زبان را چنان به هنر بیاویزیم که در پس قرون و اعصار مانا و تاثیر گذار بماند، ما می توانیم چنان تصویرگری هایی کنیم که روح انسانیمان را از پس قرن ها و قرن ها همچنان در پس زیبایی و تعالی اش مسحور و حیران نگه دارد- نگار گری های میکلانژ در سقف سیستین، نقاشی های کاروواجو  و لیست بلند و بالایی از دیگران. ما چیز ها را متفاوت می بینیم و چیز های متفاوتی می آفرینیم. ولی نکته تلخ اینجاست: ما هر اندازه در نمایش جمعی خود بزرگنمایی می کنیم، به شخصه هیچ کاره، تنبل، روزمره و در نهایت سرد و بی روح  می مانیم. معدودی از ما سمفونی ساخته اند، معدودی می توانند با قلم به دست روی بوم شاهکار بیافرینند، معدودی می توانند چند رمانهای بلند و شاهکار های ادبی بنویسند. و ما، مدعیان زندگی انسانی، اغلب تنها می توانیم کار و مصرف کنیم و آن را به دفعات تکرار.

سوال همین است: آیا ما، به عنوان اشخاص، در زندگی های عادی خود می توانیم تجربه های انسانی حقیقی داشته باشیم؟ آیا زندگی روزمره جایی برای این آفرینش متعالی، این حس در افتادن به ادبیات و شعر، به هنر و فهم متفاوت، و به دانش حقیقی می گذارد؟

از انشتین تا بتهوون تا حافط و حیام خودمان، زندگی "اجتماعی" عادی ای نداشته اند: بسته به سرخوردگی، گوشه نشینی، یا در آمیخته با فقر، شکست، می خوارگی. هنرمندان و نویسنده های شهیر وضعی به مراتب بد داشته اند: اریک ساتی یک جماعت "خروسها" دور خودش راه انداخته بوده که در زمان خود، اسباب استهزا بوده، مونه و مانه، پیشگامان نقاشی امپرسونیزم را به نمایشگاه ها راه نمی داده اند و تمسخرشان تمامی نداشته، ونگوک اسکیزوفرنی حاد داشته و برای همین از فرط شنیدن صدا گوش خودش را بریده است. مثالها تمام نشدنی اند: چایکوفسکی، خالق باله دریاچه قو زن هراسی داشته، به شکلی که شبانه از کنار همسرش می گریخته است، کافکا: مبتلا به افسردگی حاد بوده و جیمز جویس –خالق برترین رمان در تاریخ ادبیات "اولیس"- به زحمت حرف می زده و اجتماع هراس، تنگ دست و کمرو بوده، ویرجینیا وولف از شدت افسردگی و میل به خودکشی دست آخر خود را در روزحانه می اندازد، مارسل پروست انزوا پیشگی را به جایی رسانده که با کوچه و خیابان خودش هم احساس غریبگی می کند، صادق هدایت خودمان با گاز خودش را می کشد، خیام از فرط نوشیدن الکل کور می شود، و آلفرد هیچکاک تقریبا از هر چیزی می ترسیده: از جمله بچه ها، ارتفاع و تاریکی.



به  نظر می رسد که انچه ما با افتخار به عنوان دستاورد های زندگی بشر می خوانیم، در واپس خوری از انسان و گریز از شکل نرمال زندگی به وجود آمده اند: ما در خیابان ها یاد می گیریم که حرف بزنیم، سیاست بورزیم، و برنامه هایمان را هماهنگ کنیم ولی نمی توانیم اثری فراسوی خویش و خیابان خویش بگذاریم. ما در سازمانها و کار ها، نظمی نو از اجتماع و کنش بین افراد آفریده ایم که بیش از آنکه مایه آزادیمان باشد، مایه انقیاد و سرخوردگی ماست. ما کار می کنیم تا زنده بمانیم و کار کنیم، نه آنکه تفاوت، فراتر رفتن و ساحتی متفاوت از معنا و تجربه خلق کنیم. ما یاد می گیریم که تخیل، بلند پروازی و تفکر نامیزان را فراموش کنیم و در عین حال انتظار داریم که زندگی چیزی نو برای عرضه به ما داشته باشد. در زومرگی هیچ اتفاقی جز روزمرگی نمی افتد.

روزمرگی فراتر از جبر و تکرار، یک "گفتمان" است: به همه چیز معنا می دهد و همه کار ما در قالب آن نظام می یابد. رهایی از روزمرگی یعنی به چالش کشیدن همه چیز و همه معانی و کار ها. این چند روز درگیر پیدا کردن فرضهایی بودم که دیوار ها و چارچوبهای روزمرگی را می سازد، فکر می کنم این دسته بندی مناسبی است:
1-      نظم بر بی نظمی برتری دارد (خارج از ورطه نظم روزانه، زندگی فردی الزاما نا به سامان است)
2-      زمان تقویمی (چیزی که ساعت و تقویم اندازه می گیرند) میزان کنش ما است (کشف و خلق لحظه ای جایی ندارد، و نمی شود اتفاقات نازمانمند را در آن جای داد- هر کس زمان بیشتری را به کار اختصاص دهد الزاما بیشتر کار کرده است)
3-      هر کنش زمانمندی محصولی قابل ارائه و اندازه گیری دارد (کار عبث وجود ندارد)
4-      تفریح برای افزایش بهره وری است (خروج موقت از زندگی روزمره به خاطر نفس ماجراجویی، بازگشت ناپذیری، و برای یافتن شکل دیگری از زندگی نیست، بلکه برای بازگشت به فعالیت روزمره است)
5-      هنر اسباب تمدید اعصاب و استراحت است (هنر وسیله ای برای تعالی جانها نیست، بلکه آرام کننده آنها برای ادامه کار است)
6-      خروج از نظام روزمره واجد خطر، بدبختی و تباهی است (انسان بیکار نمی تواند به زندگی ادامه دهد، انسان جنگل نشین وجود ندارد)
7-      و خلاصه آن؛ هر چه خارج از روال روزانه است خطرناک، شرم آور، موجب نابودی، و موجب فراموشی یا پنهان کاری است (همپوشانی میان دو شکل از حیات وجود ندارد)

نتیجه: هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و کار و مصرف در چرخه ای تعادلی و سرد ادامه خواهند یافت، در آن حد که می توان آن را –هر چند با دردسر- فرمول بندی و شبیه سازی کرد.
-- 
تصویر: پرتره ونگوک در حالی که گوش خودش را بریده و پانسمان کرده. سلف-پرتره هم هست یعنی خودش از خودش کشیده.





1 comment:

  1. به نظر من انسان فقط جنبه خلاق بودنش نیست که اون رو از روبت متمایز میکنه. جنبه دوم انسان که پر کاربرد تره اینه که میتونه از این مخلوقات "لذت" ببره، که البته روبت نمی‌تونه. من این جنبه رو بیشتر می‌پسندم.

    ReplyDelete